نامه ی شهید عباس معینی خواه
به دوست اش حمید
گفت و گو با فاطمه عباسی
مادر چهار شهید دفاع مقدس
شهیدان جواد نیا
مادر چهار شهید جنگ را پیش از مصاحبه، آدمیبا مواضع تند میپنداشتم، اما ساعتی نشستن کنار او و مرور خاطرات دور و نزدیکش آن تصویر را از بین برد و به جایش تصویر مادری را نشاند که سمبل مقاومت است. اشاره : کمر خم و عصای دست و پاهای پرانتزی دردناک، در بدو دیدار، اولین تصویر از فاطمه عباسی است. به سختی راه میرود ، به زحمت مینشیند و با درد جابه جا میشود، ولی برای هم کلامی، خوش مشرب است و با حوصله. مادر چهار شهید جنگ را پیش از مصاحبه ، آدمیبا مواضع تند میپنداشتم، اما ساعتی نشستن کنار او و مرور خاطرات دور و نزدیک اش آن تصویر را از بین برد و به جایش تصویر مادری را نشاند که سمبل مقاومت است. او روز مصاحبه از چهار پسرش گفت، از این که جنازههای هر چهار فرزند را دیده، اما مقابل چشم مردم برایشان اشک نریخته تا حافظ وصیت آنها باشد. برخی حرفهای او برایم عجیب بود، با برخی از مفاهیم ذهنی او مانوس نبودم ؛ اما در مجموع فاطمه عباسی زنی است نماینده یک نسل در حال فراموشی که باید از نو مرور شوند ؛ آدمهایی که راوی بخشی از تاریخ این کشورند و شنیدن حرفهایشان میتواند برداشتی را که این روزها برخی از مردم از خانوادههای شهدا دارند، اصلاح کند.
متن گفت و گو : عکس پسرهایتان را همیشه روی دیوار نگه میدارید؟ بله، از همان زمان که شهید شدند این عکسها روی دیوار است. کدام پسر زودتر شهید شد؟ احمد، سال 59. پس همان اوایل جنگ بود؟ نه، هنوز جنگ شروع نشده بود. پس چطور شهید شد؟ احمد آن زمان در کردستان بود، به دست کوملهها شهید شد. سرباز بود؟ نه، پاسدار بود و مدتها قبل از شهادت به آن مناطق رفت و آمد داشت. دقیقا دنبال چه بود؟ زمان شاه، احمد فعالیت زیرزمینی انجام میداد و شعار نویسی میکرد، شبها هم روی پشت بام اللهاکبر میگفت. شما مخالف این کارها نبودید؟ مخالف نه، اما میگفتم بیا پایین دستگیرت میکنند، ولی خودش نمیترسید. یعنی شما میترسیدید؟ بله میترسیدم، چون بی خبر بودم و نمیدانستم دنیا چه خبر است، اما بچهها در اجتماع بودند و میدانستند. خواسته پسرهای شما چه بود؟ میخواستند شاه را رد کنند. شاه را نمیخواستند چون ظلم میکرد و جوانها را شکنجه میداد و میکشت. من بارها دیده بودم که جوانها را میگرفتند و چشم بسته میبردند، اما نمیدانستم قضیه چیست تا این که ساواک منحل شد. پسرهای شما هم دستگیر شده بودند؟ یکبار پسر بزرگم را دستگیر کردند، اما چون مدرکی نداشتند آزاد شد. شکنجه هم شده بود؟ نه، فقط یک روز بازداشت شده بود. شما اولین فرزندتان را سال 59 از دست دادید، وقتی خبر شهادت او را شنیدید چه کار کردید؟ هیچ کار، آنها خودشان ما را آماده کرده بودند و میدانستیم شهید میشوند. جنازه احمد 38 روز بعد از شهادت در پادگان ماند چون احمد و همرزمهایش که جزو گروه چمران بودند پادگان بانه را آزاد کرده بودند. صورت احمد با خمپاره کوملهها متلاشی شده بود، وقتی جنازه او را آوردند بوی عطر میداد. شما جنازه را دیدید؟ بله. بوی عطر را هم خودتان استشمام کردید؟ بله، خیلی زیاد. همین شد که خدا هم به ما صبر داد. گریه هم کردید؟ پسرها وصیت کرده بودند برای ما گریه نکن. وصیت جای خود، اما به هر حال وقتی عزیزی از دست میرود گریه اجتنابناپذیر است؟ ما هیچ وقت در انظار مردم گریه نمیکردیم، الان هم همین طور. خب پس در خفا گریه میکنید؟ بله، مگر میشود گریه نکرد. البته من الان هم اول برای امام حسین و خانوادهاش گریه میکنم. و بعد برای بچهها؟ البته بچههای من نیاز به گریه ندارند، خوش به حالشان که رفتند و به این مقام رسیدند و ما ماندهایم گنهکار. دومین پسرتان کی شهید شد؟ دومین پسر علی بود. علی دیپلم اش را که گرفت وارد سپاه شد و مرتب محل خدمت اش عوض میشد تا اینکه یک بار ترکش به سینه اش خورد و زخمیشد و به خانه آمد؛ اما بعد از شش ماه دوباره به جبهه برگشت و در عملیات بیتالمقدس یک شهید شد. یونس، پسر دیگرم هم درست در همان روز شهید شد، البته یونس صبح و علی سر شب. جنازه علی را که آوردند، سه روز بعد جنازه یونس را آوردند. جنازه کدام یک از این دو پسر زخمیتر بود؟ هر دو زخمیبودند، اما یونس بیش تر زخمی بود و دست اش هم قطع شده بود. وقتی خبر شهادت همزمان دو پسرتان را شنیدید چه حسی داشتید؟ هیچ. ما در مراسم ختم علی بودیم که پسر داییام وارد شد و گفت خدا به این مادر صبر بدهد. البته من قبل از آن خواب دیده بودم و دیدم در بهشتزهرا قدم میزنم، در قطعه 26 که سه خانم قدبلند آنجا هستند و سراغ من آمدند و گفتند راه را باز کنید مادر سه شهید دارد میآید. من از خواب پریدم و گفتم خدایا به تو پناه میبرم. فردای آن روز خبر شهادت علی را برایمان آوردند که بعد هم تشییع جنازه کردند و او را در قطعه 26 دفن کردند. ختم علی بود که خبر شهادت یونس را آوردند، پدر بچهها پشت میکروفن مشغول حرف زدن بود که خبر را دریافت کرد و از همان جا خبر شهادت پسر سوم را هم اعلام کرد، بعد مسجد به هم ریخت از بس مردم ناراحت شدند. اما من به مردم گفتم که میدانستم بچهها شهید میشوند. شما جنازه هر چهار پسرتان را دیدهاید، میخواهم بدانم وقتی برای آخرینبار بهصورت آنها نگاه کردید بهعنوان آخرین دیدار با آنها چه حسی داشتید؟ هیچی، فقط نگاه کردم. یعنی بهتزده شدید؟ نه، گفتم که اینها ما را برای شهادتشان آماده کرده بودند. آمادگی درست، اما به هر حال مرگ فرزند تجربه ناخوشایندی است. بله، تحتتاثیر قرار گرفتم، اما فرزندی را که در راه خدا میدهی، خدا هم صبرش را میدهد. پیش از اینکه بچههایم شهید شوند من خواب امامان و سیدهای زیادی را میدیدم. پیش از این که احمد شهید شود من خواب امام خمینی را دیدم که من به دست و پای ایشان بوسه زدم و گفتم آقا ما شما را در آسمانها جستجو میکردیم و اینجا پیدایتان کردیم، ایشان هم گفتند چون شما مرا دوست دارید آمدم. منظورم این است که این خوابها و افرادی که در خواب میبینیم به ما صبر میدهند. پدر شهدا هم مثل شما فکر میکرد؟ بله، حتی اگر یک موقع من بیتابی میکردم، ایشان مرا دلداری میداد و میگفت باید صبر کنی. خیلی دل تنگشان می شوید؟ بله ، دلم برایشان تنگ میشود، مگر میشود دلم تنگ نشود. همان زمان یک خانمی به من گفت ما شنیدیم تو اصلا گریه نمیکنی که من گفتم مگر میشود گریه نکرد. پسرم علی وصیت کرده بود که مادر میدانم تحمل مرگ من سخت است، اما به یاد 14 معصوم و شهدای کربلا صبر کن و اجازه نده دشمن گریه تو را ببیند. جنازه علی را که آوردند من صورتش را بوسیدم،خیلی خنک بود، آنقدر خنک که جگرم خنک شد. اما اجازه ندادند صورت بقیه پسرهایم را ببوسم چون گفتند احتمال دارد شیمیایی شده باشند. حتی پسر چهارمتان محمد؟ بله. محمد را یک تک تیرانداز کشته بود، گلوله خورده بود به دهانش و از سرش آمده بود بیرون. محمد تخریبکار بود و لحظهای که از پشت خاکریز بیرون آمده بود تیر خورد. وقتی احمد بهعنوان اولین پسر خانواده شهید شد، واکنش برادرهایش چه بود؟ برای رفتن به جبهه سست نشدند؟ احمد به برادرهایش وصیت کرده بود که آقا را تنها نگذارید. زمانی که احمد شهید شد، علی تازه دیپلم گرفته بود و گفت نمیگذاریم تفنگ برادرم روی زمین بماند و بلافاصله رفت به جبهه. یونس هم دانشآموز راهنمایی بود که به جنگ رفت، 18 سالش بود که شهید شد، اول هم قبولش نمیکردند، اما آنقدر رفت و آمد و اصرار کرد تا بالاخره اعزام شد. محمد، آخرین پسر هم حتما پیرو همین تفکر بود؟ محمد استاد اسلحه بود. چند هزار نفر از محمد نحوه کار با اسلحه را یاد گرفتند. بعد هم که شهید شد چندین کتاب قطور مربوط به اسلحه را تحویل سپاه دادیم. محمد کی و کجا شهید شد؟ کربلای هشت. قرار بود شش ماه جبهه بماند و بعد به دانشگاه برود، اما سر شش ماه جنازهاش آمد. پس به دانشگاه نرسید؟ به دانشگاه نرسید، اما به دانشگاه خودش رسید. حالا سالها از آن روزها که شما خاطراتش را تعریف میکنید میگذرد. تا به حال شده در خلوت خودتان به این چهار پسر فکر کنید؟ بله، فکر میکنم، اما خدا را شکر میکنم که اگر بچه به من زیاد دادی، به راه خوبی رفتند. چند فرزند دارید؟ ده تا، شش پسر و چهار دختر که چهار پسرم شهید شدند و یک دخترم که چند سال پیش باردار بود ، تصادف کرد و همراه فرزندش فوت کرد. برای مرگ دخترتان ناراحت شدید؟ بسیار زیاد. گریه هم کردید؟ زیاد. الآن که سالها از پایان جنگ میگذرد چه حسی به جنگ دارید؟ من اصلا به این چیزها فکر نمیکنم و بابت جنگ از کسی طلبکار نیستم، اما دیده ام کسانی را که پشیمان شدهاند. بعضیها به من میگویند حیف از بچههایت نبود که رفتند، اما من بدم میآید و میگویم بچهها را در راه خدا دادهام. یک نفر در محله ما هست که دائم بیقراری میکند، اما من میگویم خودت را بی اجر نکن، میدانی بچههایت کجا رفتند؟ تا به حال خواب پسرهایتان را دیدهاید؟ میخواهم بدانم آنها را در چه فضایی میبینید. من خیلی کم خوابشان را میبینم، در حد چند صحنه کوتاه. شاید برای این که با رفتنشان کنار آمدهام و برایشان بیتابی نمیکنم سراغم نمیآیند. اما خواب شوهرم را زیاد میبینم. پس برای شوهرتان بیشتر بیتابی میکنید تا پسرها؟ بله، چه کسی دوست دارد شوهرش کنارش نباشد و تنها باشد؟ میدانید برخی مردم در مورد خانواده شهدا چطور فکر میکنند، مثلا میگویند اگر یک یا چند عضو خانواده را از دست دادهاند لااقل چیزهای خوبی عایدشان شده است. بله، این حرفها به گوش ما هم میرسد، اما خدا شاهد است که تا به حال هیچ چیز از بنیاد نگرفتهایم. یک زمانی بنیاد به خانوادههای شهدا 200 هزار تومان میداد، برخی که از این موضوع باخبر شده بودند، گفتند معلوم شد برای چه ناراحت نیستید، هر کسی این پولها را بگیرد ناراحت نمی شود. من هم گفتم امیدوارم از این پولها قسمت شما هم بشود. عدهای هم به ما گفتند خانهتان را که ساخته اید از پولهایی است که بنیاد به شما داده، در حالی که ما یک زمینی در سعادت آباد داشتیم و آن را فروختیم و این خانه را ساختیم. من از این زخم زبانها زیاد شنیدم، اما به خدا واگذارشان کردهام. چرا از تسهیلاتی که بنیاد به خانواده شهدا میدهد مثل وام، سفرهای زیارتی و... استفاده نکردید؟ البته چند بار مشهد رفتیم، مکه هم رفتهام، زمان ریاست کروبی بود، او خیلی برای خانواده شهدا زحمت میکشید، اما حیف که آخرش همه چیز را به باد فنا داد. البته من طرف خدا هستم و به چپ و راست کار ندارم . اخبار مربوط به صدام را پیگیری میکردید؟ بله، همیشه پیگیر بودم. پس میدانید سرنوشتش چه شد؟ بله، دستگیرش کردند و بعد هم اعدام شد. خداوند تقاص این دنیا را از او گرفت تا بماند برای آن دنیا. از مرگ صدام خوشحال شدید؟ از ذوق نمیدانستیم چه کار باید بکنیم. نظرتان در مورد اعدام صدام چه بود؟ باورش کردید؟ راستش را بخواهید نه، هنوز هم شک دارم که مرده باشد. نمیدانستم خود صدام بود یا یکی از بدلهای او. در بین سیاسیون دنیا کسی هست که شما مثل صدام از مرگش خوشحال شوید؟ نه، من از مرگ کسی هیچ وقت خوشحال نمیشوم. البته آرزو دارم اسرائیل و آمریکا زیر و رو شوند، همین طور کسانی که مسبب جنگ ایران و عراق و کشتار این همه جوان شدند، اما به جز این ها از مرگ و نابودی کسی خوشحال نمیشوم. اگر دوباره جنگ بشود خانواده شما مشارکت میکنند؟ اگر باز هم این اتفاق بیفتد من اگر بتوانم خودم اسلحه در دست میگیرم و میجنگم، اما این که خانوادهام بیایند تصمیم با خودشان است. من این را به رئیسجمهور قبلی و فعلی هم گفتهام و ترس از مرگ ندارم. برای خدا به جنگ میروید یا برای وطن؟ اول برای خدا و اسلام و بعد هم برای وطن. روزنامه جام جم/ 12 مرداد 1393 ص7 |
شهید کیومرث کرمی فرزند : غلام ولادت : 1 / 1 / 1333 شـهـادت: 20 / 05 / 1360 محل شهادت : تهران ترور توسط منافقین کوردل
شهید کرمی کارمند سازمان حسابرسی بود. او در شهامت ، قداست ، کیاست ، خضوع و خدمت به مردم و میهن اسلامی نمونه بود. از جبهه برای دیدار با آشنایان و خانواده اش ، چند روزی به مرخصی آمده بود که توسط منافقین کور دل به درجه ی شهادت نائل آمد.
روحش شاد و راهش مستدام
به نقل از کتاب پیروان حق و باطل یک شنبه، ۳۱ فروردین ۱۳۹۳ / ۱۹ جمادیالثانی ۱۴۳۵ / ۲۰ آوریل ۲۰۱۴
زندگی نامه هم زمان با شکوفایی طبیعت در اولین روز فروردین سال ۱۳۳۳ پا به عرصه گیتی نهاد و تحت سرپرستی پدری دلسوز و مادری مهربان پرورش یافت . او در نوجوانی با جدیت و تلاش به تحصیل پرداخت و پس از طی دوران متوسطه در دانشگاه پذیرفته شد و بعد از طی چهار سال تحصیل در دوره عالی موفق به اخذ درجه لیسانس در رشته اقتصاد گردید . آنگاه به خدمت سربازی اعزام و در سال ۱۳۵۶ دوران سربازی را هم نیز به پایان رساند. انقضای خدمت سربازی کیومرث با اوج گیری مجدد نهضت اسلامی به رهبری قلب تپنده امت اسلامی هم زمان شد و او نیز همانند سایر آحاد مردم مسلمان و بپا خاسته در صحنه تظاهرات و راهپیمایی ها حضور یافت و علیه رژیم ددمنش و لجام گسیخته شاه به مبارزه پرداخت ، تا این که بنا به خواست خدا و رهنمودهای حرکت آفرین امام و همت تمامی مردم خداجو و شهید پرور ، نظام کهنه و پوسیده ستمشاهی از هم گسیخت و نظمی نوین ، انقلابی و مردمی با محتوای اسلامی در میهن مستقر گشت . هنوز دو سال از پیروزی انقلاب اسلامی نگذشته بود که جنگ تحمیلی رژیم بعثی – صهیونیستی به عنوان حلقه ای دیگر از سلسله توطئه های امپریالیسم جهانی به راه افتاد و برادر کرمی که منقضی خدمت سال ۵۶ بود توانست در تاریخ ۵ مهر ۱۳۵۹ فعالانه در جبهه های ستیز حق علیه باطل حضور یابد و مدت ۶ ماه را مشتاقانه در آنجا به تلاش و کوشش در جهت دفاع از میهن و انقلاب اسلامی بپردازد .
شهادت نامه در فاصله شش ماهی که شهید کرمی در جبهه به سر می برد ، متأسفانه پدرش در نبود وی دار فانی را وداع گفت و از این پس مسئولیت سرپرستی خانواده بر عهده وی که پسر ارشد خانواده محسوب می شد ، قرار گرفت . از این زمان به بعد کیومرث در شرکت حسابرسی بنیاد مستضعفان مشغول کار شد تا هم دین خود را نسبت به مردم مستضعف ادا کرده و هم هزینه های زندگی خانواده اش را تأمین نماید ، ولی هنوز چند ماهی بیشتردر این شرکت خدمت نکرده بود که بعدازظهر بیستم مرداد ماه سال ۱۳۶۰ در حالی که پس از یک روز کار و تلاش به خانه باز می گشت به جرم این که پیراهن ساده ای بر تن و شلوار و پوتین سربازی به پا داشت مورد سوء قصد دو تن از تروریست های منافق قرار گرفت و در اثر اصابت گلوله ای که از ناحیه راست به طرف قلب سرشار از ایمانش نشانه رفته بود به درجه رفیع شهادت نائل گردید. پزشکی قانونی در گزارش خود در این باره می نویسد: " ... در معاینه علائم زیر مشخص است : ۱) سوراخی دایره ای شکل به قطر تقریبی ۵ میلیمتر در وسط دو پستان روی جناق سینه که با میله فلزی مسیر آن بررسی شد . ۲) سوراخ خروجی در پهلوی چپ در ناحیه دنده پنجم به قطر تقریبی ۸ میلیمتر با حاشیه منظم . ۳) سوختگی مقطعی در پهلوی راست با توجه به شرح فوق علت مرگ اصابت گلوله از جلو به عقب و از راست به چپ تعیین می شود ... " نحوه زندگی و شیوه به شهادت رسیدن کیومرث کرمی خود به تنهایی گویای واقعیات بسیاری است : - از یک طرف سرگذشت غم انگیز زندگی و حماسه شهادت شان عمق نفوذ و اصالت انقلاب اسلامی و ایثار ، خلوص ، صفا و صمیمت نیروها و حامیان آن را بی پرده بیان می کند - و از طرف دیگر چهره ناپاک ، پلید ، ضد بشری و جهانخواری دشمنان و قساوت و سنگدلی مزدوران داخلی و خارجی آنان را بر ملا می سازد . راستی کوردلان منافق چه جوابی در مقابل این خون های به ناحق ریخته در پیشگاه خدا خواهند داشت و چگونه خود را برای ارتکاب یک چنین جنایاتی توجیه کرده اند و چه احمق تر و جاهل ترند سران آنان که به خیال خام و نیت پلید خود می خواهند با بهره برداری از این خونریزی ها زمینه را برای بازگشت قدرت های سلطه گر به میهن اسلامی و درهم شکستن مقاومت و اراده امت حزب الله آماده کنند . بی تردید اکنون این خون های پاک در بستری از شعور و آگاهی در رگ های تک تک فرزندان اسلام جوششی دیگر یافته است و انقلاب اسلامی و نظام منبعث از آن را بیمه کرده است و اکنون می رود تا بنابر اراده و مشیت الهی تا برچیدن بساط ظلم و بیدادگری در همه عالم و ظهور عدل منتظر حضرت مهدی (عج) به پیش رود و انشاءالله دراین مسیر حرمت خون شهیدان از هر گزند و توطئه ای محفوظ و در امان خواهد ماند . مزار شهید : بهشت زهرا ، قطعه 24 ، ردیف 89 ، شماره 34
|
خاطرات جانباز جنگ تحمیلی
آقای احمد صدرا شکیب
ولادت : 1341
ساکن : تهران
قدر آئینه را بدانید که هست
نه درآن دم که افتاد و شکست
جانباز احمد صدرا شکیب در یک خانواده ی روحانی و مذهبی به دنیا آمد و پرورش یافت. پدر گرامی اش قاری قرآن و پدر بزرگ اش روحانی بوده اند.
وی قبل از پیروزی انقلاب در تمام تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی شرکت داشت و بعد از پیروزی انقلاب در سال 1357 به فرمان حضرت امام خمینی در بسیج بیست میلیونی عضو گردید و بعد از اتمام دوره های نظامی در منطقه ی جنوب شهر (منطقه ی 15 تهران) در پارک بی سیم نجف آباد (نام کنونی ولی عصر) مربی تعلیمات نظامی بود.
این جانباز ارجمند در سال 1365 برای انجام وظیفه و تکلیف و به دستور رهبر کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی (ره) راهی خدمت سربازی شد تا دین اش را به اسلام و وطن خویش ادا نماید.
او با داشتن سه کد می توانست در پشت جبهه به خدمت مشغول شود ولی از آن جائی که وظیفه و تکلیف خود می دانست ، با وجود داشتن همسر و فرزند داو طلبانه در خط مقدم جبهه ماند.
او اوائل سال 1365 در لشگر 92 زرهی اهواز تیپ دوم در منطقه ی پاسگاه زید واقع در عراق بود. یکی از وظایف او رانندگی در رکن دوم بود. می توان گفت: "وی با تمام مناطق جنوب و بخشی از مناطق غرب آشنائی داشت."
در همان سال دشمن بعثی منطقه ی پاسگاه زید را بمباران شیمیائی نمود آقای احمد صدرا شکیب از ناحیه ی ریه آسیب شیمیائی شد که تا 21 سال پس از آن حتی خانواده اش از این موضوع اطلاع نداشتند و اطرافیانش فکر می کردند او به مرض آسم مبتلاست.
این جانباز دلاور پس از آن که ریه اش حسابی از کار افتاد و دچار مشکل تنفسی شدید شد ، تازه اطرافیان به ویژه خانواده اش دانستند که او سال هاست که مجروح جنگی و شیمیائی است.
او خود می گوید: « تمام وقت ما همه اش در جبهه ها خاطره بود. خاطراتی که سخت است بیان کنم. خاطرات برادرانی که به شهادت رسیدند و از میان ما رفتند. »
او می گوید: « روزی با رزمندگان در جبهه در حسینیه جمع بودیم. بنده بیرون حسینیه بودم که برادر صیاد شیرازی آمدند و برای آن جمع سخنرانی کردند. پس از سخنرانی پذیرائی مختصری شدیم. برادر صیاد شیرازی رفتند و سال ها پس از پایان جنگ ، شهادت به سراغ آن مرد بزرگ آمد. آن مرد بزرگ شهادت را با خود برد. شهادت هم در جهاد اصغر و هم در جهاد اکبر است. خدا را شکر که توانستم از جهاد اصغر غافل نباشم و به من فرصتی داد تا بتوانم به اسلام و به کشورم خدمت نمایم.
از خداوند می خواهم که رهبر معظم انقلاب امام خامنه ای را طول عمر با عزت نصیب کند و دشمنان انقلاب را خوار و نابود نماید. »
حضرت امام خمینی(ره):
شهادت یک هدیه ای است از جانب خدای تبارک و تعالی برای آن کسانی که لایق هستند و دنبال هر شهادتی باید تصمیم ها قوی تر بشود.
رهبر معظم انقلاب:
امروز، به فضل همین شهادت ها و به برکت خون شهدا، ملت ما، ملت سربلند و آبرومندی است و ملت ها آبرو و عزت را این گونه باید پیدا کنند.
وصیت نامه ی پاسدار اسلام
شهید علی رضائی
فــرزنـد : حـسن
ولـادت : شهریور 1342
شــهـادت: 23 / 12 / 1363
محل شهادت: شرق دجله ( عملیات بدر )
عـضویت: عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
خداوند کسانی را دوست می دارد که در راه او هم چون بنیانی محکم و سرب ریحته شده می جنگند. (صف / 4)
من وقتی فکر می کنم جوان های ما در جبهه ها این طور زحمت می کشند، خجالت می کشم که چرا این جا نشسته ام. ( امام خمینی )
بســـم الـــلّـه الــرّحـــــــــمـن الــرّحــــــــــیـم
با درود به رهروان راه حق و حقیقت.
با سلام بر امام و امت همیشه در صحنه.
با سلام بر تمام آزاد مردان ایران زمین و امت حزب الله که با انتخاب راه درست و رو شنگری کامل و اندیشه ی راسخ در این جهان پر از هرج و مرج باعث شدند ، به اندازه ای راه درست زندگی کردن را بیاموزیم.
با درود بر محمد صليالله علیه وآله فرستاده ی خدا و اين نعمت پر ارزش كه خداوند براي بشر بر روي زمين انتخاب كرده و به او قرآن را آموخت. آن چراغ هدایت را که ثمره ی آن را هم اکنون فرزندان ایرانی در این زمانه و دورانی که تاریکی و ظلمت، همه جا را فرا گرفته ؛ و غم و اندوه دنیای مادی پرستان را پر کرده ، جوانان ایران زمین چون فرشتگان درخشان [و نورانی] که در بعض موارد از فرشتگان هم درجه ی آن ها بالاتر می رود، چنان به کام مرگ می روند که هیچ انسانی نمی تواند بگوید:« چیزی را در زندگی دوست داشته که از اشتیاق این فرزندان عزیز به مرگ بیش تر باشد. »
آنچه كه اين حركت را به وجود آورده ، اسلام و اعتقاد جوانان عزيز به زندگاني جاودانه است كه هيچ چيز در اين دنيا لب تشنه ی آن ها را آرامش نميدهد مگر شهادت.
وقت بسیار کم است ؛ این وصیت نامه را یک ساعت قبل از رفتن به خط مقدم می نویسم. من سخنان [و پیام های]زیادی دارم که متاسفانه در این وقت کم نمی توانم آن ها را بیان کنم.
به تمام خویشاوندان ، دوستان و به خصوص پدر و مادر عزیزم بگویم :« من راه را بعد از پیمودن[و آزمودن] چاه های بسیار با چشم باز و اندیشه ای آمیخته با شناخت بر جوامع بشری انتخاب کردم. دوست ندارم کسی در پیش خودش بگوید که فلان کس در مسائل با اطلاع نبود. من همه چیز و نیرنگ ها را دیدم و طرز به کار بردن آن ها را بهتر از کسانی که به کار می برند ، بلد بودم. فرهنگ اصیل اسلام و وجود انسان کاملی چون حضرت امام خميني بود كه دست مرا گرفت و از تمام چاه ها كه در داخل آن ها همراه با خنجرهاي تيز و مارهاي قوي بود، نجات داد. »
امیدوارم تمام انسان هائی که مرا می شناسند اگر بدی از من دیده اند مرا ببخشند و تمام انسان هائی که وصیت نامه ی من برای آن ها [خوانده می شود و یا] می خوانند، می خواهم که از خداوند بخواهند مرا ببخشد...از پدر و مادرم خواهش می کنم (آن ها هم) مرا ببخشند.
به امید پیروزی و زمانی که مهدی صاحب الزمان (عج) ظهور کند و تمام انسان ها را از بند اسارت نجات دهد.
کسانی که اسلام واقعی را شناخته اند و ایمان آورده اند، شجاع هستند و اگر كساني مسلمان باشند و شجاع نباشند ، دروغ ميگويند. چون مسلمان از هيچ چيز نميترسد جز خدا، پس حالا كه ما ادعاي مسلماني ميكنيم بايد مرگ را بزرگ ترين نعمتي بدانيم كه خداوند به ما عطا كرده است. پس چه بهتر كه اين نعمت همراه با شهادت نصيب انسانها بشود.
به امید روزی که اسلام بر جهان حاکم شود.
عـــلــی رضـــائـــی
08 / 05 / 1362
زندگی نامه ی پاسدار اسلام
شهید علی رضائی
شهید علی رضائی اولين فرزند خانواده بود. در شهريور ماه 1342 هنگامی که امام خميني شروع به قیام علیه رژیم شاهنشاهی کرد ، در شهرستان دامغان روستاي آهوانو دیده به جهان گشود.
مشکلات امرار معاش براي خانواده ی پر عائله پر واضح و مسلّم است. بايد بچهها نیز خودشان را به سختي و مشقت ميانداختند و در کارها كمك ميكردند. شهید علی رضائی در كنار همه سختيها مدرک ديپلم خود را در رشته اتومكانيك اخذ کرد.
رشته ورزشي مورد علاقهاش واليبال بود ، گاهي با دوستانش فوتبال هم بازي ميكرد.
به دليل علاقه ی شديد به نوشتن مقاله و متون ادبي، هميشه در ارائه درس انشاء در مدرسه به عنوان دانشآموز نمونه معرفي ميشد.
پدر و مادر براي تحصيل فرزندانشان روستا را ترک نموده و در شهر اسکان گزیدند. در كنار منزل مغازهاي نیز داير کردند تا با كمك هم بتوانند زندگي را پيش ببرند. این شهید وارسته گاهي در کار مغازه و گاهي هم با كارگري و پرورش گوسفندان، پدر و مادر را کمک مي کرد.
تأمين امرار معاش خانواده ی يازده نفره خيلي سخت بود و كمك همه را مي طلبید. او در پشت جبهه علاوه بر انجام امورات مربوط به خود و خانواده اش در بسيج نیز فعاليت مستمر داشت.
او پس از سپری کردن دوره ی آموزش در اولین اعزامش به جبهه (به عنوان بسيجي) به گيلان غرب اعزام شد.
در بيست و هفتم آذر1361 به عضويت رسمي سپاه پاسداران شهر دامغان در آمد. سه مرحله ی ديگر به جبهه رفت. او در اين چهار مرحله در مناطقي از جبهه از جمله گيلان غرب، مهران، مريوان، پاسگاه زيد، جزيره ی مجنون و عملياتهاي والفجر مقدماتي، والفجر دو، چهار، خيبر و بدر شركت كرد.
بيش ترين مسؤوليتهاي وی در منطقه ی جنگی، اطلاعات و عمليات لشگر هفده عليبن ابي طالب شهر قم بود. در آخرين مسؤوليت اش در جبهه فرماندهي يكي از گروهان هاي گردان موسي بن جعفر عليهالسلام را به عهده داشت. در عمليات خيبر از ناحيه ی پا مجروح شد و پس از مداوا در يكي از بيمارستانهاي صحرايي دوباره به خط مقدم برگشت و قبول نكرد كه او را به پشت جبهه انتقال دهند.
در مرداد 1363 عقد كرد و يك ماه پس از آن عازم جبهه شد که پس از شش ماه حضور در جبهه در عمليات بدر در منطقه شرق دجله در 23 اسفند 1363 با گلوله كين دشمن به شهادت رسيد.
چند روز بعد به همراه هفده شهيد ديگر روي دستان مردم شهرستان دامغان تشييع و در زادگاه خود روستای آهوانو به خاک سپرده شد. روحشان شاد و یادشان گرامی باد.
چه گل های سرخی که پرپر شدند
چه مردان سبزی کبوتر شدند
گلزار شهدای آهوانو (دامغان) که از آن جا بوی بهشت به مشام اهل دل می رسد.
مرقد پاک هشت شهید دفاع مقدس که از روستایی با جمعیتی اندک تقدیم گلستان شهدای ایران شده روحمان از یادشان شاد .
.
نحوه ی اعزام به جبهه او ( شهید عباس معینی خواه ) یک
بار در سن 14سالگی سعی کرد پنهانی با بسیجیان و سپاهیان از شهر ری به
جبهه اعزام شود ولی بلافاصله خانواده ی گرانقدرش متوجه شده و او را به
خانه بر می گردانند.
وی دو سال بعد یعنی در سن 16سالگی با دستکاری در فتوکپی شناسنامه اش 2 سال بر تاریخ تولدش افزود تا بتواند به جبهه برود ولی فرمانده که تقریبا متوجه شده بود ، از او اصل شناسنامه اش را در خواست می کند. این شهید بردبار بارها به حضور امام جماعت مسجد رفت و ابراز داشت:" که اگر مانع رفتن اش به جبهه شود ، سرپل صراط از وی نزد حضرت زهرا (س)شکایت خواهد کرد. " او که برای بار دوم موفق نشده بود به جبهه برود به خانه آمد و با دلی شکسته و چشمی گریان به مادرش گفت:" مادر ، تو را به خدا کاری کن. می دانم که اگر بخواهی می توانی ، پس هر کاری ازدستت بر می آید برایم انجام بده ." مادر هم که شوق او را دید ، سراغ آقای حسین خانی رفت و موضوع را با او درمیان گذاشت. آقای حسین خانی پس از شنیدن حرفهای عباس (علیرضا ) و مشاهده ی اشتیاق وی ، می گوید:" که بود آنجا و به فرمانده اش بگوید که شناسنامه در دست حسین خانی است تا راهش دهند." وقتی این خبر را به شهید عباس معینی خواه دادند او بسیار خوشحال شد و از شوق گریه اش گرفت . او مدام بالا و پائین می پرید. مادر ش می گوید:" هیچگاه آن صحنه را که شهید عباس از روی شوق و علاقه بالا و پائین می پرید را فراموش نمی کند و هنوز صدایش را که فریاد می زد بالاخره به آرزوی خود رسیدم ، در گوش ام طنین انداز است ." بدین ترتیب شهیدعباس معینی خواه در سن 16سالگی در تاریخ 65/10/03 عازم جبهه شد. ده روز در شهر رودهن آموزش رزمی سختی دید و بعد به اندیمشک و سپس به خط مقدم اعزام شد و طعم خوش و شیرین شهادت را خیلی زود چشید .
نامه ی شهید عباس معینی خواه
به دوست اش حمید حمید:
اگر مادرم را دیدی سلام من را برسان و بگو که حالش خوب است.
تصویر کودکی شهید عباس معینی خواه
|
||
شهید عباس معینی خواه
فرزند: تـقـی
ولادت: 1349
شهادت : 23 / 10 / 1365 محل شهادت : شلمچه (کربلای 5) شب شهادت یکی از همرزمان شهید (از لحظات قبل از شهادت شهید عباس معینی خواه ) می گوید: شب 23 / 10 / 1365 ما در دریاچه ماهی محاصره شده بودیم که "شهید عباس معینی خواه " دفتر و خودکار خود را برداشت و از سنگر بیرون رفت و گفت:" بچه ها امشب ما شهید می شویم و من می خواهم وصیت نامه ام را تکمیل کنم." گویا به او الهام شده بود که آن شب به شهادت خواهد رسید . جلوی در سنگر نشست و شروع به نوشتن وصیت نامه اش کرد و پیو سته با خود زمزمه و نجوا می کرد . ما به داخل سنگر آمدیم و ا ز او خواستیم که به درون سنگر بیاید ولی او با چشمانی پر اشک نگاهش به آسمان بود. او گفت : "بچهها همه شهید شده اند و ما هنوز سالم هستیم . ما امشب همه برمی گردیم . سباغ توهم بر می گردی ولی برگشتن تو با برگشتن من فرق دارد." من به او گفتم : "عباس جان این چه حرفی است که می زنی." عباس گفت: " خب بالاخره باید یک عده به شهادت برسند و عده ای بمانند و دفاع کنند تا درخت اسلام با خون ما آبیاری شود." ساعت 1/5 دقیقه ی شب خمپاره ای به سنگر ما اصابت کرد و من دیگر چیزی نفهمیدم تا این که در بیمارستان اهواز به هوش آمدم . بعد از چند روز به منطقه برگشتم ، در باره ی بچه های شهید و مجروح آن شب پرس و جو کردم که دانستم آن شب عباس نیز به شهادت رسیده است .
برگرفته از:
|
فرازهائی از وصیت نامه ی
دانشجوی شهید محمد ملاطایفه
بسم رب الشهدا
وَسَلَامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَيَوْمَ يَمُوتُ وَيَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا (سورة مريم أيه 15)
سلام بر او آنگاه که متولد شد و آنگاه که از دنیا رفت و آنگاه که در رستاخیز بر انگیخته خواهد شد.
شهادت عزت ابدی است. امام خمینی(ره)
فراز هائی از و صیت نامه
... مادر ، هدف من مقدس است و برای رضای خدا میروم تو هم دعا کن که خدا از من بپذیرد و در این امتحان موفق باشم .
... ما آمدیم این دنیا ، ما را از یک دنیای دیگر آوردند و باید به دنیای دیگر برویم .
... مادر این که در آنجا شهید بشوم یا نشوم این دست من نیست ، دست خداست
...حسینی بودن یکبار است و تمام می شود ، ولی زینبی بودن سخت است و من برداشت کردم که زینبی بودن خیلی سخت است
... دشمنان اسلام ، دشمنان خمینی پایه گذار انقلاب اسلامی و دشمن آن ها ( از جمله ) شیطان بزرگ و عومل اش همیشه حاضرند ، (آن ها) می خواهند که با اسلام بجنگند با حسینی ها بجنگند و حسینی ها هر دم سکوت کنند شکستشان است .
... مادر ، به رهبران مذهبی موقعی شک کن که دیگر هیچ حمله ای به آن ها صورت نمی گیرد ، موقعی شک کن که دیگر آن ها مورد تهاجم واقع نمی شوند .
... و من دعا می کنم که خدا از گناهان تمام این مردم ، کسانی که اشتباه کردند ، اعتقاد داشتند ، ایمان داشتند ولی در عمل کاهلی کردند و سستی نشان دادند ، درگذرد.
آمین یا رب العالمین
محمد ملا طایفه
31/ 01 / 1360
زندگی نامه ی
سردار شهید محمد صادق ترابی
با وجودی که در خانواده از رفاه نسبی برخوردار بود اما از همان ابتدا سعی می کرد از طریق ایجاد ارتباط با افراد ضعیف و مستضعف به نوعی خود را شریک غم و درد مردم آن منطقه قرار دهد.
وجود خصوصیاتی نظیر ظلم ستیزی،مبارزه با بی عدالتی، اجرای احکام دینی،جسارت وشجاعت بی نظیر در این شهید بزرگوار از یک طرف و آشنایی ایشان با افکار و اندیشه های حضرت امام(ره) از او شخصیتی متمایز ساخته بود.
با اوج گیری انقلاب اسلامی علیرغم سن و سال کمش سعی میکرد به هر نحو ممکن نقشی در این پیروزی داشته باشد و با پیروزی انقلاب اسلامی او که شیفته امام(ره)بود دیگر در پوست خود نمی گنجید و هرروز شخصیت انقلابی این شهید کامل تر می شد.
با شروع فعالیت ضد انقلاب نظیر کمونیست ها و منافقین وراه اندازی غائله خلق ترکمن درمنطقه،شهید رابطه ی تنگاتنگی را با برادران سپاه برای خنثی نمودن توطئه ی دشمنان برقرار نمود و زحمات زیادی را متقبل شد.
همزمان در کنار فعالیت های سیاسی به مسائل دینی و درسی خود نیز توجه کافی می نمودو در ضمن از انجام فعالیتهای ورزشی نیز غافل نبود تا جائی که به عضویت تیم بسکتبال آق قلا درآمده ودر چند مرحله در مسابقات استانی در گرگان و بهشهر نیز شرکت نموده بود.
با آغاز جنگ تحمیلی به طور مکرر سعی نمود تا خودش را به جبهه برساند اما به دلیل کمی سن وهمچنین مخالفت پدرش موفق به این کار نمی شد تا نهایتا از طریق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ساری برای انجام خدمت مقدس سربازی به منطقه اعزام و در یگان توپخانه لشگر 25 کربلا مشغول خدمت شد.
هوش و ذکاوت و اخلاص ، شجاعت و نظم وانضباط مثال زدنی این شهید بزرگوار موجب شد تا خیلی زود در کانون توجه فرماندهان توپخانه از جمله فرمانده ی دلاور آن برادر آزاده حاج قاسم معینی زاده قرار گرفته و در بخش دیده بانی توپخانه که مهمترین ودر عین حال سخت ترین بخش توپخانه ای می باشد،مشغول شود.
ارائه مختصات دقیق و اجرای آتش توپخانه بارها و بارها دشمن را گیج و سرگردان و زمین گیر کرد که به قول حاج قاسم معینی زاده در برخی از جبهه ها آتش نقطه ای داشتیم یعنی می توانستیم با توپ در یک اقدام متهورانه یک نقطه که از نظر نظامی کاری بسیار پیچیده ومهم است راهدف قرار دهیم.
یک بار نیز به شدت مجروح شد و او را به آق قلا منتقل کردند،در تمام مدت مجروحیت مادر گرانقدرش به مداوای وی اهتمام داشت ولی پس از بهبودی نسبی مجددا خود را به جبهه رساند.
سرانجام در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه،دشمن که تمام توان خود را به میدان آورده بود،یکی یکی دیده بانان لشکر خود را به خط مقدم میرساندند تا با دادن گرای دقیق و اجرای آتش توپخانه در مقابل پاتک دشمن زبون مقاومت نمایند.
اما همگی چون یاران امام حسین(ع) در روز عاشورا یکی پس از دیگری به شهادت می رسیدند و آخر الامر نوبت به این شهید عزیز رسید.
او که خود هنوز در آتش فراق فرمانده ی شهیدش(علی اکبر حسام)همچون پروانه ای پر و بال سوخته بود، به دنبال بهانه ای می گشت تا خود را از سنگر فرماندهی به خط مقدم برساند.
از سویی علیرغم آن که در مسند فرماندهی دیده بانی توپخانه وظیفه ای برای رفتن به خط مقدم به عهده نداشت اما از آن جا که درس خود را از یاران عاشورایی به خوبی آموخته بود،بی درنگ برای حفظ دستاورد های عملیات کربلای 5 (حفظ کانال ماهی) و جلوگیری از پاتک سنگین دشمن شخصا وارد عمل شد زیرا همه ی دیده بانان شهید شده و کسی غیر از او باقی نمانده بود.
آتش تهیه دشمن لحظه به لحظه بیشتر می شد و وجب به وجب خاک شلمچه زیر آتش سنگین دشمن قرار می گرفت.با این حال صادق با پایمردی و رشادت بدون آن که ذره ای خم به ابرو بیاورد مشغول انجام وظیفه و دادن گرا بود.تو گویی هیچ اتفاقی نیفتاده و او در کمال آرامش و سکوت آتش توپخانه را بر سر دشمن هدایت می نمود و جهنمی دیگر را برای لشگر دشمن رقم میزد.
ناگهان خمپاره ای در نزدیکی اش بر زمین نشست و بدن خسته و بی جان او که تشنگی و گرسنگی بر آن احاطه کرده بود را شدیدا مجروح ساخت.
دوستانش از او خواستند به عقب برود اما او که درس شجاعت و پایمردی را از مولایش حسین(ع) آموخته بود در جواب این گونه گفت:
"دلم خواهد که با ایمان بمیرم به زیر سایه ی قرآن بمیرم
دلم خواهد که در خط خمینی ابوذر گونه و اینسان بمیرم
می خواست سنگر خالی نماند اما نای رفتن با بدن مجروح و زخم خورده ی خود را نداشت لذا با موتور سیکلت و به زحمت فراوان زیر آتش سنگین دشمن خودش را مجددا به خط مقدم رساند تا لحظه ای از انجام رسالتش وا نماند.
انگار این شهدا بودند که بی تاب صادق شدند و او را به سوی خود می خواندند.دقایقی بعد صدای حاج حسین بصیر از پشت بی سیم به گوش می رسید که درخواست دیده بان می کرد و جواب شنید:"حسین جان مرغان آسمانی دسته جمع پرواز کردند."
آری و این چنین بود که آتش دشمن جسم نیمه جانش را پاره پاره کرد تا دشمنان بدانند که یاران خمینی(ره)چگونه بر عهد و پیمانشان تا پای جان ایستادند و جان گران سنگ خود را در این راه تقدیم جانان نمودند.
روحش شاد و راهش پر رهرو باد
http://shahidsadegtorabi.blogfa.com
بخشی از وصیت نامه ی
شهيد دانشجو
فرزند: حبیب الله ولادت: 25 خرداد 1338 شهادت: 01 / 03 / 1361
محل شهادت: خرّمشهر
إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ ؛ خدا از مؤمنان جان ها و مال هايشان را خريده به اين (بهاء) كه بهشت از آن آنان باشد.(سوره ی توبه آیه ی 111) شهادت می دهم به وحدانیت خداوندمتعال و گواهی می دهم که وعده ی او حق است و جان خود را به او فروختم تا توفیق بندگی یابم. شهادت می دهم به رسالت محمد(صلی الله علیه وآله) که بار گران رسالت از جانب خداوند عظیم را بردوش کشید و آن را به نسل هاسپرد. سلام بر علی(علیه السلام)امام بر حق شیعیان وسمبل ولایت و سلام بر ائمه ی معصومین علیهم السلام. سلام بر امام خمینی ولی فقیه عصرما و سلام بر شهیدان سالکان راه حسین (علیه السلام) از آغاز آفرینش همواره دو جبهه ی حق و باطل وجود داشنه است که این دو جبهه با یکدیگر در حال تنازع بوده اند.جبهه حق برای از میان بردن باطل و جایگزینی احکام الهی به جای افکار شیطانی و بلعکس. سمبل یک جبهه حسین(ع)است ... و ما به رهبری حسین زمان خمینی عزیز در مقابل تمامی جهان کفر ...ایستاده ایم و به قول امام عزیزمان " تا آخر ایستاده ایم " ما درس خویش را از حسین(ع) آموخته ایم و از همه چیز مان در راه برقراری جمهوری اسلامی و صدور انقلاب اسلامی گذشته ایم. باشدکه با ریختن خونمان درخت تناور اسلام آبیاری شده و خداوند غفار و رحیم از گناهانمان در گذرد و روز قیامت روی ما را سفید گرداند و نامه ی اعمال ما را به دست راستمان بدهد. عزیزانم از شما تقاضا می کنم که امام(خمینی)را تنها نگذاریدکه یکی از رموز پیروزی انقلاب اسلامی ما پیروی از ولایت فقیه است که اینک امام عزیز این مسئولیت را بر عهده دارد و دیگر اعتصام به حبل الله که پیروی از ولایت فقیه نیز بر این اساس است. از اختلافات بپرهیزید و با یکدیگر مهربان باشیدو در مقابل دشمن سخت استوار بایستید. خداوند را فراموش نکنید و از دشمنان خدا غافل نباشید که هر لحظه در کمین هستندکه به اسلام ومسلمانان ضرر بزنند و تنها مکتب نجات دهنده ی مستضعفین جهان را از بین ببرند. خداوند ان شاء الله همه ی مسلمین را در اجرای احکام اسلام مو فق و مؤید بدارد.
السلام و علیکم و رحمه الله و برکاته. 26 / 2 / 1361
حسین منصوریان کاشانی شهادت 1 / 3 / 1361 خرمشهر |
او همزمان با تحصیل در دوره ی دبیرستان در فعالیت های انقلابی حضوری فعال داشت.
شهید رضایی در اولین اعزام به منطقه مریوان رفت و شش ماه در آنجا ماند. بعد از بازگشت به روستا پس از چند روز این بار به منطقه شوش رفت و تا زمان شهادت که سه ماه به طول انجامید در همان منطقه حضور داشت.
او در فروردین 1361 در منطقه ی کله قندی شوش به شهادت رسید. اما پیکرش پس از گذشت هشت ماه با پی گیری های زیاد خانواده مخصوصا پدرش در آذر ماه پیدا شد.
در قسمتی از وصیت نامه اش آمده است: «من از پدر و مادرم می خواهم که اگر ان شاء الله شهید شدم، برای من یک قطره اشک هم نریزند. چون کسی که خودش به پیشواز مرگ می رود و خودش مرگ را انتخاب می کند، گریه ندارد. گریه را باید برای کسی کرد که مرگ به سراغ او می آید و جان او را می گیرد، گریه را باید برای کسی کرد که از مرگ می ترسد.»
به یاد عزیزان (۱)شهید رحیم صادقی فر (۲)شهید حاج بابا قزلسفلو
(۳)شهید رضا خسروی (۴)شهید ابوالقاسم عربگلو
خاطرات جبهه و جنگ
[خاطرات از محمد مهدی]
این مجموعه مختصر، گوشهای از خاطرات یک رزمنده نوجوان است که در سال 1366 با حضورش در جبهه جنگ و در رویارویی با دشمنان وطن از کشور خود دفاع نمودهاست و چون رضایت نداشت نامی از او به میان آید، لذا نام وی در این مجموعه به اسم « او » درج شدهاست.
امید آنکه همگی بتوانیم با صدای و صلای رسا، فریاد بزنیم که «هانای شهیدان در جوار حق تعالی آسوده باشید که ملت پیروزی شما را از دست نخواهید داد» چرا که « یاد شهیدان باید همواره در فضای جامعه زنده باشد» زنده بودن یاد آنان بدان خواهد بود که افکار و اندیشهها و عملکرد آنها سرلوحه زندگی ما قرار گیرد و خود را آن طور بسازیم که آنها بودند.
و تو بشنو از آن رزمندهای که برای شرکت در جنگ شبی ماجرایی عجیب برایش رخ داد:
او چند روز قبل از این که به جبهه جنگ اعزام شود، جهت دیدار برخی از بستگان خود به روستا رفت، ولی به هنگام برگشت با جاده مسدود روبرو شد. او هر طور بود میخواست صبح فردا در وقت معین حاضر شود. نیمه قرص آفتاب پنهان شده بود که با عجله و شتاب، خود را به انتهای خرابیهای جاده [به طول 2 کیلومتر] که بر اثر سیل چند روز قبل ایجاد شده بود رسانید. آفتاب کاملاً غروب کرده و سکوتی محض همه جا را فرا گرفته بود. دو طرف جاده را جنگلی انبوه احاطه داشت و باد آرامی در حال وزش بود و خش خش برگ درختان گوشها را مینوازید. در فکر بود چه کند تقریباً با این جنگل مختصر آشنایی داشت و از حیوانات درنده آن چیزهایی شنیده بود.
حدود ده دقیقه به فکر چاره بود تا آنکه با خود گفت، اگر میخواهی به جنگ بروی به سوی خانه حرکت کن. او به سوی شهر شروع به دویدن نمود و این در حالی بود تابلو بیست کیلومتر به شهر را نشان میداد. در وسط آن جنگل دوان دوان به سوی شهر حرکت کرد و تاریکی شب باعث بود جلوی خود را تا اندک فاصلهای نبیند و جاده همانند مار سفیدی مشخص بود. بعد از طی مسافتی به یک روستا رسید. این روستا پائین جاده قرار داشت با خود اندیشید چه خوب است که شب را در این روستا بماند، ناگهان چهار سگ به وی حمله ور شدند، فوراً دو سنگ برداشت تا هر سگی به طرفش حمله نمود با سنگ حملهاش را دفع نماید. ولی سگها خود برگشتند.
کمی دیگر راه رفت تا آنکه کامیونی از پشت سر رسید. دست بالا برد کامیون از او گذشت و توقف کوچکی نمود، برای یک لحظه خوشحال شد و به طرف کامیون حرکت کرد، ولی راننده کامیون در آن سیاهی شب از ترس آنکه این موجود انسان نباشد با سرعت حرکت کرد و از او دور شد.
به راه خود ادامه داد تا آنکه در پیچ راه سه چیز عجیبی را دید. ابتدا فکر کرد شاید آنها سه گاو باشند که در حال چرا هستند، ولی نمیتوانستند گاو باشند، چرا که در آن موقع شب بودن گاو در آنجا بیمعنی بود. باز کمی دقت کرد ولی خطای چشم او در آن تاریکی مطلق باعث میشد که فکر کند که آن موجودی زنده است. وجودش را ترس فرا گرفت. نمیدانست چه کار کند، زیرا نمیتوانست برگردد و از ترس آن موجود یا موجودات نمیتوانست برود و نیز نمیتوانست در آن مکان هم بماند. کمی صبر نمود. چشمهایش را به آنها دوخت، انگار داشتند تکان میخوردند. به ناچار از سمت دیگر جاده جلو رفت که متوجهاش نشوند. او وقتی به آن نقطه رسید از دیدن یک بولدوزر با چرخهای زنجیری که در آنجا پارک شده بود، خندهاش گرفت.
مجدداً به حرکت خود ادامه داد، بدون اینکه درندهای یا حتی حیوان کوچکی را ببیند به انتهای جنگل رسید. این موضوع یعنی مواجه نشدن با یک حیوان درنده عجیب بود، زیرا درندگان حتی کیلومترها از حاشیه جنگل رویت میشدند.
خستگی بیش از حد براو مستولی شد، چند دقیقهای نشست که شاید خستگیاش برطرف شود. دراز کشید که داشت خوابش میبرد، ولی با وجود خستگی مفرط به پا خاست و به حرکت خود ادامه داد. او پس از اینکه دوازده کیلومتر مسافت را پیمود که گاهی میدوید و گاهی آهسته قدم بر میداشت، به یک جاده فرعی که انتهایش به یک روستایی ختم میشد، رسید. این در حالی بود که گوسفندان زیادی همراه با دو نفر انسان به آن جاده فرعی روانه بودند. دو سگ گله به وی حمله کردند و آن دو نفر که یکی صاحب گوسفندان و دیگری چوپان گله بود، بیدرنگ به سویش آمدند و سگها را از او دور نمودند. از شدت خستگی دیگر تحمل نداشت که روی پاهایش بایستد، لذا با دستش به دوش یکی از این دو نفر تکیه داد. آن دو وقتی حال او را مشاهده نمودند جریان را جویا شدند، ولی از آنجائی که بسیار خسته بود و نفس نفس میزد از فرط خستگی قادر به سخن نبود. همراه با آنان به طرف منزلشان حرکت کرد. وقتی اولین خانههای روستا را دید شادمان شد، وارد ده شدند اما هرچه میرفتند به خانه نمیرسیدند تا آنکه از شدت خستگی اعضای بدنش به درد آمد. کمر درد شدید موجب شد به دیوار خانهای تکیه دهد و گریه کند. برحسب اتفاق آن منزل، منزل صاحب گوسفندان بود. با راهنمایی صاحبخانه وارد حیاط شد کنار حوض قدیمی رفته و خواست که دست و صورتش را بشوید، اما صاحب خانه ممانعت کرد و گفت سرما میخوری.
وارد اتاق شد، آن قدر خسته بود که خوابش میآمد. چای و نان آوردند اما چیزی نمیتوانست بخورد. صاحبخانه خواست که او شب را در آنجا بماند و فردا برود. ولی او عذر آورد و گفت هر طور شده باید به خانه برود. صاحبخانه عذرش را نپذیرفت. وقتی پذیرفت که از زبان او شنید که فردا به جبهه جنگ میخواهد برود.
او از صاحب خانه تقاضا نمود به هر نحوی شده وسیلهای فراهم کند تا به خانه برود. نیم ساعتی گذشت صاحبخانه که برای یافتن وسیله به داخل روستا رفته بود، برگشت و خبر آورد، همسایهمان از شهر تاکسی تلفنی دربست کرده و موقع برگشتن خالی است. او از شنیدن این خبر بسیار خوشحال گردید و از آنان خداحافظی نمود و سوار بر تاکسی شد. هنوز آثار خستگی برطرف نشده بود. راننده پرسید: خیلی خسته هستی؟ در پاسخ فقط این جمله را گفت: دوازده کیلومتر راه را شبانه دویدهام تا به این روستا رسیدهام و توضیح دیگری نداد.
ماجرای او پس از شب پر ماجرا
او صبح روز بعد سر موقع حضور یافت تا به جبهه جنگ اعزام شود، ولی کارت اعزام به جبهه برایش صادر نشده بود و از او عذر خواستند و گفتند در تاریخ بعدی که اعلام خواهد شد، شما به جبهه خواهید رفت. ناراحتی تمام وجودش را فرا گرفت ولی دیگر چارهای جز این نبود. او اگر میدانست به چنین سرنوشتی دچار خواهد شد، هرگز مجبور نبود شب گذشته را در میان جنگل مخوف بدود. گرچه یک استراحت جسمی برایش لازم بود، زیرا او چنان خسته بود که گاهی میخواست یک پایش را روی پای دیگر بگذارد، با کمک دو دستش و با مشقت بسیار موفق به این کار میشد.
او با تمام دوستانی که به جبهه جنگ اعزام میشدند، خداحافظی نمود و با آنان تا آخرین لحظه بود که ناگهان او را صدایش کردند که کارت اعزام به جبههاش آماده شده و میتواند به جبهه جنگ اعزام شود.
او به جبهه جنگ رفت و سختیها و مشقتهای جنگ را از نزدیک تجربه کرد. در یک روز غروب [27خرداد 1366 منطقه عملیاتی شهر ماووت، سلیمانیه عراق] در حین جارو کردن چادر، در حالی که هوا رو به تاریکی میرفت و باد ملایمی میوزید، از پشت سرش صدای سلامی شنید. برگشت دوستش محمد را دید، سلامش را پاسخ گفت و از خوشحالی جارو را پرت نمود. این در حالی بود که آنها صبح به وقت جا به جایی همدیگر را دیده بودند. یعنی او پس از شانزده روز از خط مقدم برگشت و محمد به جای او در خط مقدم استقرار یافت.
اما محمد آن محمد مسرور که صبح همان روز دیده بود، نبود. بی درنگ پرسید: چه شد که آمدی؟ محمد گفت: برویم آن کنار برایت بگویم. با محمد بیرون چادر رفتند، محمد در حالی که بسیار ناراحت و غمگین بود، لب به سخن گشود و گفت، در سنگر امداد بودیم که با بیسیم اطلاع دادند در موقعیت ابراهیم دو مجروح سخت است، فوراً برای امداد این مجروحان نیرو بفرستید. محمد درحالی بغض گلویش را فشرده بود، اضافه نمود، با یک راننده آمبولانس سریعاً حرکت کردیم تا به موقعیت ابراهیم رسیدیم. جوانی گفت "اینها هر دو شهید شدند". جوان پس از اینکه دانست من اهل کجایم گفت، یکی از شهید شدگان همشهری شماست.
در این لحظه او از محمد پرسید: چه کسی شهید شده آیا من میشناسم؟ محمد گفت: صبر کن برایت میگویم. او حساس شده بود و در این فکر بود چه کسی شهید شده است که محمد گفت، داخل سنگر شدم، دیدم دو نفر شهید شدهاند که یکی "رحیم" بود.
با تعجب گفت: " رحیم، رحیم صادقی فر "
محمد گفت: " بله " صادقی فر بود"
مجدد گفت: " صادقی فر بود."
محمد گفت: " بله صادقی فر بود."
او در حالی که بغض گلویش را به شدت فشرده بود گفت: " الله الله الله، رحیم شهید شد."
محمد دوباره گفت " بله رحیم شهید شد."
شهید رحیم صادقی فر
او رحیم را در همان جبهه شناخت. آشناییاش با رحیم زیاد طولانی نبود.
او رحیم را میدید چگونه نماز به جا میآورد.
رحیم پس از نماز دعا و مناجاتش طولانی بود. گرچه صبر میکرد تا راز و نیازهای رحیم تمام شود، ولی دیگر صبرش طاق میشد.
گرچه این روزهای با هم بودن بیش از ده روز طول نکشید، ولی او هرگز موفق نشد که صبر کند و ببیند رحیم چه وقت مناجاتش به اتمام میرسد.
او فقط دانسته بود که رحیم برادر کوچکی دارد و به وی بسیار علاقمند است. پس از آن ده روز، سیوچهار روز بعد خبر شهادت رحیم را شنید و این چنین بود که دوران کوتاه یک دوستی به پایان رسید.
در راه عقیده جان خود باخــت شهید / رفت و به هر آنچه بود مقصود رسید
چون مرغ قفس که شوق آزادی داشت / پرواز نمود و زین ســـرا پرده رهیـــد
شهید حاج بابا قزلسفلو
او شهید حاج بابا را تنها در جبهه دید چه در آن روزهای گرم بهاری در منطقه گرمسیر و چه در همان فصل در منطقه سردسیر. گرچه حاج بابا را در آن ایام یک هفته بیشتر ندید، زیرا پس از آن شهید حاج بابا به ماموریت جنگی در منطقه سردسیر رفت، اما همو بود که در اولین روزهای ورود او و دوستانش هر روز عصر میآمد و خبری از آن افراد تازه ورود کرده میستاند و با سخنان جالب و شیرینش آنان را سرگرم کرده و مجذوب خود مینمود.
او وقتی به منطقه سردسیر رفت، حاج بابا را نیز در آنجا دیدار نمود و ساعتها با هم همکلام شدند، اما پس از چهار روز دیگر این حاج بابا بود که [در عملیات نصر4] به سایر شهدا پیوست و این چنین بود برای بار دیگر دوران کوتاه یک دوستی به پایان رسید.
شهید رضا خسروی
رضا فعال و پرتلاش و دانش آموز دوره دبیرستان بود و [در منطقه عملیاتی شهر ماووت و در عملیات نصر 4] در یک رویارویی شدید با دشمن [توسط نیروهای بعثی عراق] به شهادت رسید.
رضا در ایام آموزش رزمی همدورهاش بود، او فقط یکبار در منطقه جنگی آن شهید را در حال ساختن سنگر انفرادی، دیده بود، زیرا رضا نیروی گردان دیگری بود و همین باعث بود که همدیگر را کمتر دیدار نمایند.
شهید ابوالقاسم عربگلو
ابوالقاسم تنها پس از ده روز توقف در منطقه جنگی [چند روز پس از عملیات کربلای 10 در منطقه عملیاتی شهر ماووت] به شهادت رسید.
او خواهر و خواهرزاده ابوالقاسم را به هنگام بدرقه رزمندگان توسط مردم، دیده بود که برای بدرقه و خداحافظی با ابوالقاسم آمده بودند.
ابوالقاسم خواهرزاده کوچک اش را در بغل گرفته بود و گاهی دستان کوچک او را در دستان خود گرفته و در کنار هم قدم میزدند که لحظهای دیدنی را بوجود آورده بودند. در آن روز چه کسی فکر میکرد که ابوالقاسم بعد از دو هفته به شهادت میرسد.
او با ابوالقاسم در روزهای آموزش رزمی همدوره بود. آن دو در دوران آموزش با هم در کنار هم بوده و در آن روزها نیز یک بار با هم به شهر خودشان هم سفر شده بودند.
خاطرهای دیگر از او
از دیگر خاطرات او این است:
وقتی مجروحی را درون آمبولانس دید که درخواستی مبنی بر این دارد، سرش خیلی ناراحت است و چیزی زیر سرش بگذارند، سوار بر آن آمبولانس شد تا چیزی زیر سر آن مجروح قرار دهد، ولی در آمبولانس چیزی نیافت. او بی درنگ لباس رزمی خود را از تنش بیرون آورد و زیر سر وی قرار داد؛ آن مجروح لبخندی زد و او نیز لبخندی؛ آمبولانس حرکت کرد و او آن مجروح را تا بیمارستان صحرایی همراهی کرد.
او در خط مقدم
او وقتی اولین دقایق را در خط مقدم تجربه مینمود، ناگهان گلولهای از جنس خمپاره همراه با صدایی مخصوص به نزدیکیاش اصابت کرد.
در جاده در حال حرکت بود که بی درنگ خیز گرفت و این سنگها و کلوخها بودند که اطرافش میریختند و برخی از آنها به جسماش برخورد میکردند و پس از اندکی بوی باروت همراه با دود غلیظ به مشاماش رسید. او به سنگر نگهبانی رفت و به هنگام نگهبانی گلولههای آتش سنگین دشمن، بسیار اطراف سنگر میافتادند و انفجار آنها گاهی به آن حد بود که سنگر میلرزید.
بمباران هوایی دشمن
به هنگام حملات نیروها به دشمن دید که هواپیماهای دشمن چگونه منطقه جنگی را بمباران میکنند. او بارها هواپیماهای دشمن را که به بمباران مشغول بودند، مشاهده نمود.گرچه بارها این صحنه را نیز دیده بود که برخی از آن پرندگان دشمن، توسط همرزمان و دوستان خودش متواری یا ساقط میشدند.او خود یکبار به هنگامی که با تعدادی از دوستانش سر چشمه آب بود، هشت هواپیمای دشمن را مشاهده کرد که چه تند و تیز آمده و به بمباران مشغول شدند به طوری که او و دوستانش کوچکترین حرکتی نتوانستند بکنند. آنها تا رفتند پناه بگیرند، بمبی به روی سر آنها افکنده شد که وقتی با زمین برخورد نمود، همراه با صدای مهیب و بسیار وحشتناک و لرزش زمین بود و نیز ترکشهای آن بمب به اطراف او و دوستانش که خیز گرفته بودند برخورد کرد، ولی هیچ کدام از آنان حتی مجروح نشدند و آنان بلافاصله در سنگرها جا به جا شدند.
او حتی هنگامی که پس از ساعتها رو در رویی با دشمن [در عملیات نصر4] خواست به خط دوم جنگ برگردد با آمبولانسی که [ کمتر از نیم ساعت قبل] بر اثر بمباران هوایی دشمن، سوراخهای متعدد برداشته بود، برگشت. این نیز در حالی بود که هواپیماهای دشمن روی سر آنان قرار داشتند و به بمباران برخی از مناطق جنگی مشغول بودند.
او و محمد [پس از اتمام عملیات نصر4] زمانی که خواستند از منطقه عملیاتی به پشت خط برگردند، همین که سوار بر ماشین شدند، این باز هواپیماهای دشمن بود که برای بمباران آمده بودند. آن دو و همراهانشان هر چه سریعتر پیاده شده و به سنگرها پناه بردند، ولی آن پرندگان بدون بمباران از آن مکان دور شدند. آن دو گرچه سریعا برگشته و از آن منطقه دور شدند، ولی پس از ساعتی این هواپیماهای دشمن بود که آن منطقه را بمباران شیمیایی نمودند؛ زیرا گروهی که پس از آنها برگشته بودند این خبر را برای آنان آوردند و نیز با چشمان خود دیدند بدن و لباس آنان آلوده به مواد شیمیایی است و آنان در آنجا خود را شستشو میدادند.
راز گم شدن او در خواب
آن روز گردان را بسوی عملیات اعزام کردند. افراد گردان پیاده عازم بودند. او وقتی کمی از پادگان دور شد، متوجه شد که کفش پوشیده است به سوی پادگان برگشت تاپوتینهایش را بپوشد. در کوتاهترین زمان موفق به این کار شد. او از کوههای سنگلاخی و از لابهلای آن درختان پراکنده به طرف گردان برگشت تا آنکه به شهرکی رسید. از دور مشاهده کرد که عدهای از مردم در زیر سایه درخت تنومندی جمعاند و کسی برای آنها چایی میآورد. او به آنها پیوست و برخلاف تصورش او را مورد احترام و تکریم قرار دادند. او با آنان مشغول گفتگو شد. او کمکم با بیشتر مردم آشنا شد و در این میان نیز با دختری آشنا گشت. هفت روز از اقامتش در آنجا گذشت. تا آنکه آن دختر که هرگز نپرسید اسمش چیست، همراه با برادرش نزد او آمد و گفت، اگر کاری هست برایت انجام دهم. او به آن دو اعتماد کرد و خود را معرفی نمود. آن دو گفتند: نگران نباش ما تو را به گردان میرسانیم.
روز بعد، در سایه روشن صبح به همراه آن خواهر و برادر به راه افتاد. آن دو برای او داستانهایی را تعریف میکردند، تا آنکه خورشید به طرف مغرب رسید. نگران و مضطرب شد و پرسید چه وقت خواهیم رسید، ولی آن خواهر و برادر پاسخی ندادند. بسیار مضطرب شد. مجددا پرسید ولی باز پاسخی نشنید. دقایقی دیگر مانده بود، آفتاب خودش را پنهان کند از آن چه مشاهده کرد بسی درشگفت شد. آن خواهر و برادر او را دوباره به شهرک آورده بودند. او به آن دو گفت، اینکه همان شهرک است. آن دو گفتند: اگر این مردم بدانند تو کیستی تو را خواهند کشت. دیگر مجال و فرصت نداشت و با سرعت عجیبی از آن جا گریخت. او پس از ساعتها سرگردانی این بار به دهکدهای رسید. در ابتدای ورود به دهکده ماشینی را همراه با چند سرنشین دید که با سرعت به سمت او میآید. آنان او را دوست خود پنداشته و او را سوار بر ماشین کردند که بعد معلوم شد آنان دزدان یا شیادانی هستند که از مردم آن ده کلاهبرداری نموده اند. آنان خوشحال بودند و میخندیدند و او برای اینکه آنها مشکوک نشوند همراه با آنان میخندید.
روز بعد ساعتی پس از ظهر به شرق کشور رسیدند و هزار کیلومتر از آن دهکده دور شدند. آنان خواستند جایی توقف کرده و نهار میل کنند. در مسیر راه خود به دهکدهای رسیدند و همگی از ماشین پیاده شدند. همه مات و مبهوت ماندند، چون آن دهکده همان دهی بود که آن شیادان مردماش را فریب داده بودند. مردم وقتی آنها را دیدند هر کدام با وسیلهای به سوی آنان حمله کردند. این جا بود که او از خواب بیدار شد که دید در خط مقدم جبهه است.
سرانجام او [محمد مهدی] و محمد [سلیمانی] در جنگ
او [محمد مهدی] و محمد [سلیمانی] پس از رو در رویی با دشمن [ بعد از عملیات نصر 4 و چند ماه حضور در جبهه] خواستند به خانه برگردند، این در حالی بود که تمامی هم دورههای آن دو مدتها قبل از آن روز تسویه حساب کرده و به خانههای خود برگشته بودند. آن دو وقتی نزد فرمانده گردان رفتند، فرمانده دفتری به آنان داد و گفت: نام و آدرس رزمندگانی که تلاششان خوب بوده در این دفتر ثبت است و در مواقع احتیاج به آنها اطلاع میدهیم تا دیگر بار در جنگ حضور یابند. آن دو آدرس و مشخصات خود را در دفتر ویژه ثبت نمودند و پس از خداحافظی و تسویه حساب به شهر خودشان بازگشتند.
چه میبینم خدایا بر در عشق |
که جان بازند یاران بر سر عشق |
مگر از چشم آنان پرده افتـاد |
و یـا افتـاد از سر معجـر عشق |
.