خاطراتی از شهید سعیدِ علی بابائی
دوم دی ماه بود که با شهید سعید علی بابایی به جبهه ی شوش شهر شهیدان گمنام عازم شدیم. در شهر شهید پرور و شهادتگاه شوشِ شهید پذیر چهار روز بودیم ، در حمام دیدم که این شهید بزرگوار غسل شهادت کرد و من متعجب شدم ، گفتم:«دوست عزیز هنوز که خط مقدم نرفتیم ، اصلا این جا خبری نیست.» ولی می دانست و کاملا آگاه بیدار بود که روزی به فیض شهادت نائل خواهد شد.
بعد از چها روز به خط مقدم رفتیم و از قضا با هم همسنگر بودیم و او آرپی جی زن گروه بود. زبان من قادر نیست از خوبی ها و دلاوری های او بگویم.
شهید سعیدِ علی بابایی چنان اخلاق و رفتاری داشت که بچه های رزمنده همه معتقد بودند او شهید خواهد شد.
او چنان خلوص و تقوا داشت که وقت نماز ، او را پیش نماز خود قرار می دادیم ؛ زیرا سعید در بین ما از همه پاک تر ، باتقواتر ، آگاه تر و داناتر بود.
او همیشه داخل سنگر در دل شب های تار گریه کنان دعای توسل می خواند. آری ، گویا او مشتاق دیدار حضرت امام زمان(عج)بود و در حال گریستن در بین دعای توسل می گفت:«آیا می شود من هم امام زمان (عج) را ببینم.»
آری ، شما نمی دانید و قتی به نماز می ایستاد با چه حالتی نماز می خواند. وقتی می خواست به نگهبانی برود همیشه قبل از آن وضو می گرفت و آنگاه سر پست نگهبانی حاضر می گشت.
دو ماه از مأموریت ما گذشته بود که شهید سعید علی بابایی گفت:«می ترسم یک ماه دیگر تمام شود و من شهید نشوم.» ولی دیدیم چگونه او در کم تر از یک ماه ، به آرزو و معشوق خود یعنی شهادت رسید. او همیشه آرزوی دیدار امام زمان را داشت من که او را غلتیده در خونش دیدم ، می توانم بگویم که او امام زمان را دید و هم چنین خدای خودش را نیز دید.
پیام شهیدان عزیز ما و نیز سعید قهرمان ما این بود که قدر امام [خمینی] را بدانید و همیشه گوش به فرمان او باشید و جلو هرگونه توطئه را بگیرید.
شهید علی بابایی این انسان به تمام معنی عاشق خدا ، سرانجام در تاریخ 06 / 01 / 1361 در نزدیکی عین خوش ، توسط مزدوران عراقی شهید و به معشوق خود الله رسید.
( والسلام )